نتایج جستجو برای عبارت :

شما اونی که این «پونزده دقیقه» رو اولین بار تو دهن شما انداخت به من نشان بده! :| :دی

پونزده روز از این ماه دارم، بیست‌و‌نه روز از اسفند، پونزده روز هم از فروردین. مجموعا می‌شه پنجاه‌و‌نه روز. یه آدم می‌تونه توی پنجاه و نه روز یه کوه جابه‌جا کنه؟ اونم در حالی که اخیرا توکلش به خدا رو هم از دست داده ؟
 
 
 
 
پر رو بازیه ... ولی آخه اله العاصین! گر تو برانی به که روی آوریم؟ 
نمی‌دونم اولین بار کی به بابا مامان ما گفته اختلاف افق تهران و شاهرود همیشه‌ی سال دقیقاً پونزده دقیقه‌ست؟! امروز سحر به مامان گفتم سه چار دقیقه به اذان مونده که چاییشو برسه بخوره؛ یه نگاه به ساعت پایین تلویزیون کرد گفت بیست‌وسه دقیقه تا اذان تهران مونده هنوز که! انگار مثلاً من توی حرکت اجرام سماوی دست برده‌م و نظم همیشگی رو به‌هم زده‌م! :|
البته خودمم اوایل تحت تأثیر تعالیم والدین و سایرین بر همین باور بودم که اختلاف افق بین شهرا قاعدتاً
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
سمن به دست صبا
صبح یک لحظه صابون جدید رو بو کردم و رفتم به بیشتر از پونزده سال پیش! بوی صابون دوران ابتداییمو می داد. همونی که توی جاصابونی صورتیی بود که هنوز دارمش.
چقدر مغز چیز عجیبیه. خاطره ی یک بو رو برای سال های سال درون خودش نگه می داره... و بعد بهت یادآوری می کنه هم اون بو رو هم شاید اتفاقی مربوط بهش رو و هم قدرت خودش و خالقش رو...
روزی که فکر کردی یکی رو از ته دل دوست داری ولش نکن... ممکنه دوباره تکرار نشه... آدم وقتی تو سن‌ و سال توئه فکر می‌کنه همیشه براش پیش می‌یاد... باید ده پونزده‌ سال بگذره که بفهمی همون یه بار بوده... که حالِت با چیز دیگه‌ای خوب نمی‌شه... عشــــق یعنی حالِت خــــوب باشه...
نشونه‌های راه زیاد شدن. تصمیمی گرفتم که شک دارم بهش. مرددم و سردرگم. مدام پشیمون می‌شم و فکر می‌کنم بی‌خیالش بشم اما هربار که می‌خوام از راهش برگردم کسی سر راهم قرار می‌گیره که تو مسیر نگهم می‌داره.پریروز که جدی جدی دیگه داشتم بی‌خیال این ریسک می‌شدم و می‌خواستم برگردم به همون راه امن یه نفر که دقیقا شبیه آینده‌ای که من برای خودم تصور می‌‌کنم بود به طرز عجیبی سر راهم قرار گرفت و داشت می‌گفت کاش وقتی هجده سالم بود این ریسک رو می‌کرد
امسال یه خرده زود نمی‌گذره؟ انگار همین هفته پیش بود، من داشتم از مصائب کار کردن در تعطیلات نوروزی می‌گفتم (بیشتر غر می‌زدم البته!) انگار همین هفته پیش بود که من عینک رو به زندگیم اضافه کردم!همیشه تصویرم از آدم‌های سی ساله، ازدواج‌های پنج – شش ساله، رفاقت‌های ده – پونزده ساله یه تصویر میانسالانه و پخته و خاص بود. فکر می‌کردم آدم‌ها توی سی سالگی می‌افتن توی سراشیبی و بی‌انگیزگی، ازدواج‌ها توی شش سالگی میفتن توی تکرار و رکود، و رفاقت‌ه
باوجود اینکه زندگی‌ام داره بصورت نرمال میگذره، اما یه مسایلی از قدیم و همان بچگی و نوجوانی درمن بوده‌ان، چیزی مثل نگران بودن واسه بقیه و طبعا عزیزان! همیشه غصه اینا منو لاغر میکرد، بی‌اشتها می‌شدم، آرامش‌م سلب می‌شد و خلاصه مسئله بشکلی درمی‌آمد که همون آرامش و راحتی خیال ازم تقریبا گرفته!
از فقر و اعتیاد عزیزان بگیر تا باقی مسایلی که عمومی‌تر و خصوصی‌تر بودن! خلاصه این فکر بقیه بود که همیشه یه چی توی سر من می‌انداخت. ولی من هیچ وقت واس
برگشتیم به ده - پونزده سال پیش که برای باز شدن یه صفحه، باید دقیقه های طولانی صبر می کردیم و لعنت می فرستادیم به سرعت کند و اعصاب خورد کن اینترنت! بله بله می دونم که مودم های پیشرفته و اینترنت های پرسرعت رونق دارن، ولی واقعن همون چیزی که تبلیغ می کنند رو استفاده می کنیم؟ اگر شما مشکلی با اینترنتتون ندارید، پس عمیقن خوش به حالتون! 
یک غروب پاییزی، گیج و مبهم گونه از خواب بلند شده بودم.
فاطمه داشت گریه می کرد.
گربه گچی کوچکش از دستش افتاده بود و گوش سمت چپش شکسته بود.
پدرو مادر ما دو تا بچه چهار پنج ساله رو خونه تنها گذاشته بودن.
منم نمی تونستم آروومش کنم.
هعی، درسته پونزده شونزده سال فاطمه رفته اما،
هنوزم وقتی از خواب عصرگاهی بیدار میشم آرزو می کنم ای کاش او زنده بود.
کاش می تونست منو آرووم کنه...
نمیشد وقتی 5 صبح خوابیدم با دیروزی شلوغ...از خودم انتظار زود بیدار شدن داشته باشم...دیر بیدار شدم اما...
هواپیمایی کارمو تلفنی راه انداخت و نجاتم داد...
دکتر کارمو رو تلفنی راه انداخت و نوبتمو جابجا کرد...
خانواده بعد از چندین هفته زنگ زدن و رخ نمودن فاینلی...
تو اون سایته یه کامنت گذاشتم بعد ازینکه تلفنشون رو هی جواب ندادن...
با دوستم تلفنی حرف زدم...
با هم ازمایشگاهی هندیم گپی زدم بعد از هفته ها...
و حالا فقط منتظر افطارم و چای و خرما...
برای امروزم هم
در یکی از قصه های خودم، زنی را شناختم که هیچ وقت دوست نداشت منطقی فکر کند. چون از اینکه معشوقش با آن صدای ملایم بعد از هربحث و ابری شدن آسمانی میگفت داری اشتباه می کنی خوشش می آمد. یکی از روزهایی که عشق در متوسط ترین درجه ممکن در کل روز لم داده بود، او از گل فروشی آن ور خیابان که تابلوی ال ای دی داشت دسته گلی خرید. بعد به این فکر کرد که چرا هیچ وقت قرار نیست در پیچیدگی این دنیا، علتی را درست همانطور که هست درک کند. اینکه مجبور بود فقط از معلول ها اث
بعد از جلسات مشاوره با دکترهای متعدد یک دندانپزشک پیدا کردم که میتونم برای ارتودنسی بهش مراجعه کنم و در واقع برای مدتی تحملش کنم! برادرجان گفت فاطمه ما چرا انقدر گشتیم دکتر دیدیم؟ همه شون تخصصشون ازتودنسی بود چه فرقی داشت! گفتم ببین عزیزم وقتی من قراره هر ماه یک ساعت صورت آقای دکتر رو پونزده سانتی صورتم تحمل کنم باید حس چندشی بهش نداشته باشم. به بقیه جز این دکتر جدی حس مزخرفی داشتم. خندید گفت واقعا راضی نبودم با این جزئیات هم بگی. قبول. قانع ش
فکر کنم نزدیکای هفتاد سالش باشه.قلبش از کار افتاده، خیلی وقته مریضه.تقریبا از پونزده سال پیش شروع شد، این اواخر بدتر شده، مخصوصا سال گذشته.چند وقت پیشا که دیدمش، اسکلت شده بود.چشاش گود و یه وضعی اصلا.. .الان دیگه بی هوشه.دکترا گفتن کاری نمی تونن بکنن.به هوشم فکر کنم قرار نیست بیاد و یه چیزی شبیه مرگ مغزیه و وصله به دستگاه.فلذا چند روزی کم هستم، اگه اومدید و نبودم بدونید چرا و چگونه.
وزیر امور خارجه:
خطاب به همتایانم در اتحادیه اروپایی/ و سه کشور آلمان، فرانسه و انگلستان:
۱- «به تعهدات خود ذیل برجام کاملا پایبند بوده‌ایم.» شما؟! واقعاً؟!
فقط یک تعهد را نشان دهید که در ۱۸ ماه گذشته به آن عمل کرده‌اید.
۲- وقتی که شما مشغول دفع‌الوقت بودید، ایران مکانیزم رفع اختلاف را به جریان انداخت و آنرا به اتمام رساند.
ما اکنون در حال استفاده از اقدامات جبرانی مندرج در پاراگراف ۳۶ برجام هستیم. به نامه ششم نوامبر ۲۰۱۸ من مراجعه کنید."
س
حکایت این روزامون خیلی جالبه...
یه ویروس کوچیک شد معلم مون، خیلی چیزا رو بهمون یادآوری کرد،یادمون اومد که ...نظافت چقدر مهمهتدبیر چقدر لازمهسلامتی چقدر با ارزشهاطرافیانمون چقدر برامون عزیزندر کنار عزیزانمون بودن، چقدر لذت بخشهتک تک ثانیه های عمرمون چقدر ارزش دارنانسان چقدر ناتوانهمرگ چقدر میتونه نزدیک باشهاین ویروس یادمون انداخت که سلامتی، امنیت و آرامش چه نعمت های بزرگی بودن و حواسمون بهشون نبودو مهمترین چیزی که یادمون انداخت، آره مهم
 
 
روزی، مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواست که با یکی از کارگرانش حرف بزند.خیلی او را صدا زد... اما به خاطر شلوغی و سر و صدا، کارگر متوجه نمیشد! بناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰ دلاری به پایین انداخت. تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند! کارگر ۱۰ دلار را برداشت و توی جیبش گذاشت و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش شد. بار دوم مهندس ۵۰ دلار فرستاد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند پول را در جیبش گذاشت...بار سوم مهندس سنگ کوچکی را پایین ا
از تیپش خوش نمی آمد.دانشگاه را با خط مقدم اشتباه گرفته بود.
شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید،با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه  
و آستین بدون مچ که  می انداخت روی شلوار.در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود.یک کیف برزنتی  کوله مانند یک وری می انداخت  روی شانه اش ،شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ .
وقتی راه می رفت ،کفش هایش را روی زمین می کشید.
ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را چفیه ببندد.
از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد،بیشتر می دیدمش.
دوستا
با دوستام رفته بودیم کافه،هوا خوب بود گفتیم توی حیاطش بشینیم.داشتیم صحبت میکردیم که یهو کاف رو دیدم.داشت میومد طرف کافه که یهو چشم تو چشم شدیم و قشنگ انگار برق گرفتش!سرشو انداخت پایین و از کافه رد شد.یکم بعد دیدم برگشت و رفت توی کوچه ی روبروی کافه.دوباره چند لحظه بعد سرشو پایین انداخت و از کنارم رد شد و رفت داخل کافه.موقع حساب کردن رفتم داخل کافه و دیدم کنارش یه دختره و باهم صحبت میکنن.دلم سوخت حقیقتا براش!من که در هر حال نظرم تغییری نکرد در مو
«شونزده کیلو و نیم. با پونزده کیلویی که از قبل آوردی، می‌شه سی و یک کیلو و نیم - ۱۶ تومن. »
کتاب‌ها را از روی ترازو برمی‌دارد.
«سوادت رو به چند می‌فروشی؟»
می‌خندم - «بعد سال کنکور نیازی بهشون ندارم.»
«تازه اول راهی. من با ارشد حقوق کجا دارم کار می‌کنم؟ تو آشغال دونی. سبزه می‌خوای یا ماهی؟»
« سبزه.»
...
سی و دو کیلو کتاب تست، در برابر سبزه نوروز. باشد که بیاندیشید... تا سبزه‌ی تست ما تماشاگه کیست؟
«سبزه بدم یا ماهی؟»
پروسه ی عادت کردن بسیار سریع تر و راحت تر از چیزی که فکر میکنیم اتفاق می افتد و فرقی ام نمی کند در چه شرایطی به سر میبری،ناگاه به خود نگاه میکنی و میبینی با این اوضاع جدیدت که قبل تر ها حتی تصورش هم رعشه به اندامت می انداخت خیلی وقت است کنار امده ای و حتی راضی هم هستی،مانند یک سیال خوب و حرف گوش کن در قالب جدیدت جا میگیری و چنان رفتار منعطفانه ای از خود نشان میدهی که جامعه ی گاز ها و مایعات انگشت به دهان در کار تو می مانند،خلاصه که رفتار بقا گرای
تو کجایی وقتی اشکمو به خاطر دوست داشتنت درمیارن؟ وقتی میخوان به جای من ازت انتقام بگیرن درحالی که من بخشیدمت و رهات کردم تو کجایی ساعت سه و پونزده دقیقه شب؟ به چی فکر میکنی؟ با کی حرف میزنی؟خوابی؟ بیداری؟ روزات چجوری تموم میشن؟ امتحانات چجوری پاس میشن؟ تو کجایی الان که هم باید به خاطر جدا شدن ازت زجر بکشم هم به خاطر اینکه یه دوست روانی دارم که سر تو اذیتم میکنه؟ تو کجایی که بهت غرشو بزنم تو کجایی که حرفمو گوش کنی بگی چشم هرچی تو بگی تو کجایی ک
رفتم آرایشگاه و گفتم بزن!
آرایشگر هم شماره پونزده رو گذاشت روی ماشین و کل موهامو زد.
گفت سامورایی ها قبل جنگ موهاشونو میزنن، مگه میخوای بری جنگ!؟
از حرفش خنده ام گرفت و یهو که به خودم دیدم اومدم دیدم ده دقیقه است تو فکرم و آرایشگر داره بهم میگه بلندشو دیگه!
اونقدری که تو انتخاب کفش و لباس و چفیه و مدل مو و کوله ی سفر اربعین وفت میذارم، کاش یه ذره تو این سفر عمیق تر می شدم!
اینقدر برای سفر یه هفته ای تدارک می بینیم، کلی قبلش تاریخ پاسپورت رو چک میک
سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
پونزده روزه که دارم ورزش میکنم . اونم روزی سی دقیقه . اونم P90X 
شکلات و شیرینی و قند رو هم حذف کردم به کل . برنج و نون هم بسیار کمتر از قبل میخورم و بیشتر سبزیجات و گوشت میخورم
روزی که اومدم خونه 53 کیلو بودم . الانم 53 ام 
حالا من چجوری دوباره الان پاشم ورزش کنم ؟
میدونم که بخش زیادی از این ورزش کردنه واقعا برای کاهش وزن نیست و صرفا میخوام که توان بدنیم حفظ بشه توی این خونه نشینی و واقعا ورزش کردن حالم رو خوب میکنه ولی حالا چی میشد اگه یه 500 گرم هم کم
بسم الله
مسواکشو زد
وضوشو گرفت
موهاشو شونه کرد
لباساشو پوشید
جوراباشو پاش کرد
انگشتر و ساعتشو انداخت
کیفش قرمزشم انداخت روی شونه اش
مقنعه یاسی اش رو سرش کرد
چادر گل گلیش رو هم سرش کرد
کتاب دعاشو گرفت دستش
انگار واقعا رفت مهمونی
پخش مستقیم حرم امام رئوف (ع)
از اول تا آخر دعا
تنها جمله ای که بلد بود رو زمزمه کرد:
سبحانک یا لااله الا انت
الغوث الغوث
خلصنا من النار یا رب...

پ.ن:
یا رازق طفل الصغیر
میدونم که این دستای کوچیکی که امسال سال اولی بود که ب
مدتی قبل ویکتوریا بکهام به مناسبت تولد دخترش، بروکلین، عکسی از خود در اینستاگرامش منتشر کرد که او را در حال بوسیدن لب های دخترش نشان می داد. این عکس بحث داغی در بخش نظرات میان کاربران درباره ی درستی یا نادرستی این کار را به راه انداخت. متخصصان می گویند کودکان باید در محیط خانواده احساس عشق و امنیت کنند، اما بوسیدن لب های فرزندان روش درستی برای ابراز عشق خود به آن ها نیست.
ادامه مطلب
خوندن همیشه بهم آرامش میداد، کتاب خوندن، مجله خوندن، وبلاگ خوندن، تقریباً از پونزده سالگی وبلاگ میخونم. اون زمان وبلاگ دکتر شیری رو خیلی دوست داشتم و وبلاگ گوریل فهیم
عالی بودن یه وبلاگ مثل وبلاگ دکتر شیری که پر بود از مطالب روانشناسی که کلی با بیان خوب اونها رو توضیح میداد و یه وبلاگ هم مثل گوریل فهیم که از اون سر دنیا مطالب رو خیلی وقتها در قالب طنز می گفت و روحمو تازه می کرد. یه عالمه وبلاگ دیگه که با خوندشون انگار با نویسنده هاشون همذات پ
سی‌و‌پنج سالشه، کار و ماشین داره و در آیندهٔ نزدیک خونه‌دار هم می‌شه ظاهرا. وقتی جوون‌تر بوده اون طور که عرف و مرسوم جامعهٔ الان ماست، دوست اجتماعی و معمولی و واقعی و .... هم داشته. تقریبا به اندازهٔ اون یکی همکارمون که ده پونزده سال ازش بزرگتره و زن و بچه و به نظرم مسائل جدی‌تری داره تو زندگی، به سیگار و سیگار کشیدن وابسته است. و حالا تصمیم گرفته ازدواج کنه، در حالی که روابط آزادش، به دخترا بدبینش کرده و اگه از من بپرسید، واقعا نمی‌دونه از
چهارم اردیبشهت سال نود و نه! امروز هوا ابریه و صدای رعد و برق به گوشم می خوره. خدا ممنون که امروز بارونتو بهم بخشیدی:) البته خودخواهیه که فکر کنم این بارون قشنگتو به من هدیه دادی ولی خوب به نظرم اشکالی نداره چنین تصوری داشته باشم... عصر جمعه نیست که بگم دلگیریم از اونه، عصر جمعه همیشه بهونه م بود. (صدای رعد و برق...) قبلا به پونزده سالگی که فکر می کردم چقدر بزرگ به نظر میومد، چقدر دور شدم از روزایی که فکر می کردم پونزده سالگی اوج زیبایی یه دختره! (بر
*بسم الله الرحمن الرحیم *
 
ربّنا واجعلنا مسلمین لک ومن ذرّیّتنا أُمّة مسلمة لک وأرنا مناسکنا وتب علینا إنّک أنت التوّاب الرحیم (128)
و أرنا مناسکنا؛ عبادتهای ما یا جای عبادت را به ما نشان بده!
«منسک» همان عبادت است که در سورهٴ حج فرمود: ما برای هر قومی شریعه و منهاج و منسکی قرار دادیم، در آیهٴ 34 سورهٴ حج، فرمود: و لکل أمةٍ جعلنا منسکاً ؛ یعنی «عبادتاً»، برای هر قومی ما یک عبادت خاصی قرار می‌دهیم.
گرچه روح عبادت که همان اسلام است در همه یکی است
با زحمت خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بلند ناله ای کرد و سرش رو توی بالش فشاد داد.نگاهی بین لیوان آب خالی و موهای خیسش رد و بدل کرد. این بار احتمال توبیخ کردنش حتمی بود‌."لعنت"ی به زندگی شخمیش فرستاد و همونطور که سعی میکرد صدای آهنگ رو کم کنه نگاهش به آشفته بازار‌ توی اتاقش انداخت و صدای خرخر مانندی از ته گلوش خارج شد.《گربه ای چیزی هستی؟ فقط خفه شو و بزار فکر کنم》سالی همراه با لگدی که پروند داد زد و اخماش رو توی هم کشید.《بهت که گفتم بشین همی
دانلود آهنگ جدید غمگین از حمید هیراد به نام دهه شصتی دهه ی 60 دیوانه یک بار عاشق وقت دیدار رعایت بکند فاصله را با کیفیت بالا 320 لینک مستقیم mp3 موزیک صوتی همرا با متن ترانه
Ahang dahe shasti 60 divane yekbar ashegh
دانلود آهنگ دهه شصتی دیوانه یک بار عاشق ( وقت دیدار رعایت بکند فاصله را )
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از شرم ندیدم تله را
عشق آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ دانه انداخت و از
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

به
پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید.. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور
انداخت.. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.. خدا سکوتش را
شکس
شب خوابیدیم،صبح بیدار شدیم و گفتن بنزین سه برابر شده.بماند که چه داستانهایی پیش اومد و همینقدر بگم که تهش رسیدیم به اینجا که اینترنت قطع شد.بهتر!!! تازه احساس میکنم بعد از ده پونزده سال گذشتن از آشنایی با اینترنت و روز به روز جاگرفتنش بین زندگیا دوباره یه آرامش به زندگی حداقل من یکی برگشته.اینستاگرامی که پر از بی مبالاتی و بی ادبی بود و واتس اپی که مثل در یخچال روزی هزاربار بازش میکردم ببینم چیزی توش هست یا نه؟هیچی هم به کارمون نمیومد.
این چند
هفت برتری امیر المومنین علیه السلام در کلام حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله (به روایت اهل تسنن)
حافظ ابی نعیم محدث و عالم بزرگ اهل تسنن روایت کرده است:
حَدَّثَنَا إِبْرَاهِیمُ بْنُ أَحْمَدَ بْنِ أَبِی حُصَیْنٍ، ثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ الْحَضْرَمِیُّ، ثَنَا خَلَفُ بْنُ خَالِدٍ الْعَبْدِیُّ الْبَصْرِیُّ، ثَنَا بِشْرُ بْنُ إِبْرَاهِیمَ الْأَنْصَارِیُّ، عَنْ ثَوْرِ بْنِ یَزِیدَ، عَنْ خَالِدِ بْنِ مَعْدَانَ، عَنْ مُعَاذِ بْنِ
بایداون توباشه.این حرف استیو دررابطه باچاه جادوگرفائزه بود.جادوگرفائزه دختری ازنسل جادوگران عهدعتیق بودکه درعصرپادشاهی اسکندرمقدونی به چاهی عمیق انداخته شده بود.بعدازگذرزمان از چاه هروقت آبی برداشته میشدونوشیده میشدافراددچارحسی همچون علاقه به کشتن نوزادانسان پیدامینمودند.
چماق خوردن این افرادباعث میشدنسیمی همچون بادصبابه زندگی افرادسرازیرگردد.امااین افرادتازمانی که چاه وجودداشت نابودنمیشدند.
سیلویانگاه به ته چاه انداخت جزسیاه
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با 4تا بچشون جلوی ما بودند.وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاده!
مرد که متوجه موضوع شده ب
تاریخ عقد گذاشتیم بعد ماه محرم و صفر ,مبحث مهریه که رسید بابام گفت دختر خودتونه,جو سنگین شد و نه پدر مادر من و نه پدر مادر هیراد نظری نمیدادن ,که اخرش انقدر تعارف کردن که شد  یه خونه با ۷۷ تا سکه تمام
تاریخ عقد واسه بعد محرم و صفر تعیین کردن که روزش بستگی به مرخصی های هیراد داره ,مادر هیراد هم بلند شد صورتم بوسید و گردنبند طلا سفید انداخت گردنم و هیراد هم انگشتری که اورده بودن  دستم کرد:))))))) منم رفتم و چای اوردم  هیراد وقتی برمیداشت گفت خوشمزه
خواهر در هنگام کار با قیچی زده دستشو حدودا بیست میلی سانت برش داده...
خون اومده در حد یک قطره...
ولی یک ساعت و پونزده دقیقه گریه میکرد :/
آخرش دیگه کلافه پرسیدم چرا انقدر گریه میکنی؟
در حالی که صورتشو جمع میکنه و دو تا قطره اشک همزمان از گونه هاش سر میخورن : میدونم من دارم می میرممممممم
آهه چقدر مرگ دردناکه
:|
کلیک کنید
2
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
"فصل اول"
به نام پرودگاری که خالق زیبایی هاست
این رمان برگرفته از تخیلات من نا نویسنده است وهر گونه تشابه اسمی
کاملا تصادفی میباشد.
نگاهی به انبوه کتابهای کنار دستش انداخت، ریاضی ، فیزیک، جبر
هندسه ،پری نازبا خود اندیشید، خدایا چرا این هندسه ی کوفتی توی سر
من نمی ره؟!.روی اولین پله ی ایوان نشست و پاهای برهنه اش را برروی
دومین پله ی داغ و تب دار گذاشت . بی حوصله موبایلش را برادشت و
نگاهی به صفحه ی شکسته شده . دک
او فکر می کرد آدم نباید طوری زندگی کند که انگار هرچیزی را می شود دور انداخت و یک چیز بهتر به جای آن آورد. او فکر می کرد آدم نباید کاری کند که وفاداری بی ارزش شود.
 
 
از کتاب مردی به نام اُوِه نوشته فردریک بَکمن ترجمه فرشته افسری
به گزارش گروه سیاسی عصرحباد؛ در تذکری شفاهی و در صحن علنی امروز مجلس؛
حسینعلی حاجی گفت:
آقای کلانتری! رئیس سازمان حفاظت محیط زیست، بدانید که در ده روز گذشته ریزگردها نفس مردم اصفهان، شاهین شهر و برخوار را به شماره انداخت.
کویر از سوی شرق و شمال استان اصفهان در حال پیشروی است.
ای ملت عزیز ایران بدانید در شرایطی که روزانه ۲۵۰ میلیون متر مکعب آب شیرین به دریا ریخته شد ، هم اکنون آب شرب در بسیاری از نقاط اصفهان ، شهرستان برخوار و بخش مرکزی شاهین
فائزه رو شیر کردم که زنگ بزنه به روابط عمومی سیما و بهشون بگه تو شبکه پویا به جای پنگوئن پورورو، پونی کوچولو بذارن. 
هرچی من خجالتی‌ام تو مقوله زنگ زدن و حاضرم بمیرم و به جایی زنگ نزدم، این خواهر اصلا این جوری نیست. زنگ زد، سلام کرد، پیشنهادشو گفت، گفت ممنون و قطع کرد. البته جمله‌بندی پیشنهاد رو من بهش گفته بودم، اما بازم بهش افتخار می‌کنم که با اینکه می‌ترسید یه خرده زنگ زد گفت. 
بعد از چند دقیقه، می‌زنه تو صورتش و می‌گه: خاک تو سرم آبجی! ب
دیروز زنگ زدن به ضامنای وامی که گرفتم و گفتن که سه ماه قسط فلانی(من) پرداخت نشده و اول ماه از حساب شما کسر میشه. تنها ضامنی هم که فیش حقوقی گذاشته، پدرم هستند.
منم رفتم بانک و شروع کردم به سر و صدا و زدم شیشه های بانکو آوردم پایین و بعد اموال دولتی و غیر دولتی منقول و غیر منقول رو آتش زدم و گُریختم.
همینطوری که در حالِ گُریخت بودم منو گرفتن و گفتن ای اغتشاشگر! ای آشوبگر! ای غربزده ی بدبخت! ای انگل جامعه! ای وِی! ای مزدورِ آمریکا! ای مفسد فی الارض! هو
کاوه که از سر و صدای اون دوتا پایین اومده بود حالا تقریبا بپبرزخی در حالی که به سمتشون می یومد زل زده بود به اون دختر بچه که مظلومانه کنج شومینه کز کرده بود......باقیافه تقریبا برزخی درحالی که به سمتشون میومد زل زده بودبه اون دختربچه که مظلومانه کنح شومینه کِز کرده بود...صداشو انداخت ته سرش وتقریباً داد زد:_اینجاطویله س؟چه خبرتونه؟درنا سرش روپایین انداخت و اومد ازصحنه یه جورایی فرارکنه که البته ازچشمای تیزبین کاوه دورنموندوباصدای کاوه سرجاش
چراغ‎های آبی و قرمز خانه‎ی پایین خیابان از اتاق جدید پیدا نبودند. آهی کشید. چراغ‎ها را دوست داشت، شب‎هایی که خوابش نمی‎برد به چراغ‎ها خیره می‎شد و به زندگی اهالی خانه پایین خیابان فکر می‎کرد. به این که در خانه آن‎ها هم حتما دختری روی تختش دراز کشیده که خوابش نمی‎بَرَد. احتمالا تخت او را هم بی‎توجه به نکات ایمنی، پای پنجره گذاشته‎اند. شاید او هم زیاد از این بابت ناراضی نیست، چون می‎تواند شب‎ها و صبح‎ها، چشم‎هایش را به آسمان بدوزد.
نم
حسین جان...
هر که بر کار تو پرداخت، یقینا بُرده استزیر پا، کارِ خود انداخت، یقینا بُرده است
وسط ساختنِ خیمه ی ماه ماتمخادمی که دلِ خود ساخت، یقینا بُرده است
سائلی که به کسی رو نزد و راهی راغیر ازین میکده نشناخت، یقینا بُرده است
بِأبی أنتَ و اُمی، همه ی اموالش...آن که در راه تو پرداخت، یقینا بُرده است
نوکری که به دلش، مادرت از باب کرمنظر مرحمت انداخت، یقینا بُرده است
عمر، کالای گرانی است، ولی در راهتهر کسی عمر خودش باخت، یقینا بُرده است
خونِ اع
دیگه کم کم داریم نزدیک میشیم به روزای گندِ هرروز بدبختی کشیدن و گریه کردن و تو سری خوردن:)منم بادکنک دوست دارم:/آقا باید برم کارتمو از کتابخونه بگیرمیه کتابخونه تو بلوار پشتیه خونمون هست.. من شهریور عضو شدم.. بعد یه روز تو آبان رفتم اونجا درس بخونم کارتمم بگیرم.. از شانس من.. کارتم گم شده بود.. حالا همه اونایی که مثلا خردادم عضو شده بودن کارتاشون بودا..من گم شده بودم.. بعد گفتم انیس ترم جدیدش که شروع شد.. امیدم رف.. منم هرروز میرم کتابخونه کارتمم می
کلیک کنید
7
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
-سلام خوش آمدی...شکر خدا مثل همیشه ست، برای اون بهتری وجود
نداره...!
آفرین دخترم «: لیلاخانوم نگاهی به کتابهای کناردست پرینازکرد گفت
» اومدی با هم درس بخونید
که »... بله...یعنی می خواستیم بخونیم « : مژگان با کلماتی بریده بریده گفت
مامان مژگان اومده دنبالم بریم یه دوری «: پریناز به دادش رسیدوگفت
»؟.. بزینم، اجازه میدی
لیلاخانوم نگاهی به چهره ی دختر ارشدش انداخت، مدتها بودکه، بی
هیچ شکایتی به مسافرت نرفته بود.اماا
پیرمرد هر روز در صف نانوایی منتظر او بود سر ساعت از انتهای کوچه باریک دستمال پارچه‌ای بدست پیدایش می‌شد صدای کشیده شدن پاشنه کفش‌های فرسوده  و چادر رنگی که مدام توی صورتش می‌کشید زیباترین عاشقانه دنیا بود برای پیرمرد، ،،،پیر مرد مدام نوبتش را به بقیه می‌داد تا نوبت پیر زن در صف زن‌ها برسد وقتی زن   نانش را می گرفت پیرمرد هم یک  دانه نانش را به دست می‌گرفت و آرام به دنبال پیرزن به راه می افتاد . مدت‌ها بود که پیرمرد احساس خوبی نسبت به پیر
با سلام
دیشب شب بیست و سوم ماه رمضان ، آخرین شب قدر امسال بود.
تصمیم داشتیم به مسجد برویم . طاها ساعت های 9 خوابید و بعد نیم ساعت بیدارشد . شروع به بازی کرد ساعتهای 10 بود که دعای جوشن کبیر از تلویزیون پخش می شد. طاها با شنیدن دعا به سمت میز تلویزیون رفت و همانجا با تلویزیون حرف می زد و بازی می کرد . من و خانم هم عقب تر نشسته بودیم و به دعا گوش میدادیم. طاها که مدام وسیله ای را روی میز می گذاشت و بعد می انداخت و دوباره می نشست و برمی داشت و پا میشد و میگ
یک.
امسال برادرم سال ُ پیش خانواده‌ی همسرش تحویل می‌کنه، لذا نه تنها از جمع پونزده نفره خبری نیست، بلکه تلفات هم داریم.
 
دو.
از لحاظ بومی‌سازی موسیقی: 
"Amoo Nowruz" tell me if you're really thereDon't make me fall in love againIf he won't be here next year"Amoo Nowruz" tell me if he really cares'Cause I can give it all away if he won't be here next year
 
سه.
برای این‌که اختلاف پیش نیاد، خطاب به همسر آینده:
And know we'll never see your family more than mine
 
چهار.
 هرچه‌قدر غرق مزایای منزوی بودن باشیم، به خاطر همین شب عید هم که شده، باید آدما رو بر
 
سریال نون خ ۲ شبکه یک سیما، کنایه جالبی به خودروی پراید انداخت.
 سریال نون خ ۲ به کارگردانی سعید آقاخانی هر شب از ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه از شبکه یک سیما پخش می‌شود.
این سریال که به مشکلات زلزله زدگان استان کرمانشاه پرداخته است در سکانسی، کنایه جالبی به خودروی پراید که در گل گیر کرده بود، انداخت/خبرنگاران جوان
پخش فیلم اصلی
 
 
​​​​​امروز رفتم خونه مامان بزرگ.گشتم قیچی پیدا کردم میگم مامانی بیا پایین موهامو قیچی بزن.رفتیم تو حیاط.تاکید کردم فقط قیچی بزن.کوتاه نکنیاااااااا.موهام کوتاه نشه 
میگه باشه 
میگم حله.کوتاه نشه هاااااا 
میگه پایین موهات کجه:/
میگم عیب نداره کوتاه نکن.فقط قیچی بزن رشد کنه.
میگه باشه فقط کجیشو میگیرم.
میگم نهههههه ولش کن بزار کج باشه 
میگه سرتو صاف بگیر 
​​​​​​سرمو صاف گرفتم کوتاه کرده 
وقتی نگاه کردم قشنگ به راحتی پونزده سانت کوتاه
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (تهویه) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دارند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را گریه انداخت. پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت."  گریه من بخاطر آن است که 93 سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در ح
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!
 
ابوخالد عصا زنان جلو آمد و کنار مالک بر زمین نشست و به مالک گفت: یا شیخ! ما پیرمردها شاید شجاعت جوانان را نداشته باشیم و آن را گاهی حماقت بدانیم اما همین احتیاط یا به قول جوان ها ترس، باعث شده بیش از آنکه از زور بازوی مان استفاده کنیم، از قدرت ذهن و فکرمان بهره ببریم، البته اگر جوانی جسارت نکند و نگوید: پیرمرد خرفت، فکر هم مگر دارد.این جمله را گفت و نگاهی به ابومنصور انداخت.مالک به پیرمرد گفت
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: «عمه جان» اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!» زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
 
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت ک
امروز کنارم توی اتوبوس دختری نشسته بود که تو بودی. بوی عطر دخترانه‌ی احمقانه‌ی تو رو می‌داد. منو یاد اون موقع انداخت که دور بودیم از هم ولی سرتو تو دامنم می‌ذاشتی و زار می‌زدی. یاد اون روز که واسم مداحی محبوبت رو گذاشتی و من از تعجب چشمام افتاد جلوی پاهام. یاد اون شلوار نو که بد وایمیساد تو تنت. چه خاطرات قشنگ خوبی دارم باهات :) چه دوری ازم. چه خوبه که نیستی.
#کارت_به_کارت
به درب #ساختمان_پزشکان رسید. نگاهی به #سهمیه_پذیرش پزشکان انداخت....و به سختی پزشک مورد نظرش را پیدا کرد. ✌️
وقتی بعد از کلی معطلی، نوبتش رسید،خانم منشی گفت: اگر #پول_نقد همراه ندارید، به حساب آقای دکتر، #کارت_به_کارت کنید.
@dasanak
پدرم حج هستن...شاید ده یا پونزده روز دیگه باید برگردن ان شاءالله.
امروز مادربزرگم و شوهر عمه م توی ماشین تصادف کردن...ظاهرا بیمارستان گفته پیرزن تموم کرده...
...
گفتنِ خبر فوت یه مادر به پسری که هزارها کیلومتر اون ور تره و هیییچ کاری هم ازش برنمیاد خیلی نامردیه...خیلی....بابام می شکنه.
خبر نداشتن هم ظلمه...ظلمه که بیای و بفهمی این همه مدت مهم ترین خبر بد زندگی ت رو ازت مخفی کردن...
 
نمی دونم چه کنیم...
نمی دونیم...
.
.
.
+ چند تا اتفاق دیگه باید بیفته تا من و
سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
پدیده سال جدید بدون هیچ شکی باران است. آنقدر بارید و آنقدر سیل راه انداخت که هیچ شبهه ای در کار نگذاشت. در این بین اکثر هموطنان شادند و گروه اندکی غمناک سیل. امیدوارم با رونق کشاورزی کمی از فشار اقتصادی موجود بر مردم روستا کمتر بشه و نفس راحتی بکشند
گفتم که شکایتی بخوانم * از دست تو پیش پادشا منکاین سخت دلی و سست مهری * جرم از طرف تو بود یا من ؟دیدم که نه شرط مهربانی است * گر بانگ بر آرم از جفا منگر سر برود فدای پایت * دست از تو نمی کنم رها منجز وصل تو ام حرام بادا * حاجت که بخواهم از خدا منگویندم از او نظر بپرهیز * پرهیز ندانم از قضا منهرگز نشنیده ای که یاری * بی یار صبور بود تا من.سعدی
این شعر من را یاد دوسال پیش در چنین روزهایی انداخت و به خود که آمدم صفحه گوشی را خیس از اشک دیدم.
امام باقر ع فرمود برای هر چیزی قفلی است. که انرا بدونگهدارند وقفل ایمان نرمی و ملاطفت است  چه انکه هرکس نرمی را از دست دهد وخشم وقهر و خشونت پیش گیردناچار باعمالی د ست زند که ایمانش از دست برود خدا میان هوس و عقل هر کس پمخالفت انداخت تا هر که خواهد پیروی عقل کند وراه اخرت گیرد
معرفی کتاب
 
در واقع این کتاب روایت عاشقانه ۵ سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است.
جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.
گزیده کتاب
«از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دک
در یخچال را باز کرد. نگاهی به داخل آن انداخت، خالی بود. نه گوشت داشتند، نه میوه. بچه ها بهانه می گرفتند. دور تا دور آشپزخانه چرخی زد. داخل ظرف نان خشک مقداری نان پیدا کرد. قابلمه را برداشت. آب داخلش ریخت. روی گاز گذاشت. آب جوشید. زردچوبه، نمک و روغن را به آن اضافه کرد. نان خشک های خرد شده را داخلش ریخت. سینی بزرگی وسط آشپزخانه گذاشت. محتویات قابلمه را داخل سینی برگرداند. ظرف ترشی را آورد. بچه ها و رضا را صدا زد. همه دور سینی نشستند. کنار دست هر کدام ق
شرح وضعیت: 
استر خواند و رفت جلو و جلو و جلو و کتاب را انداخت توی جوب و رفت. 
خوشهٔ پروین مقابل در ورودی ایستاده.
آنجلیکا مقابل در ورودی ایستاده.
پلوتو مقابل در ورودی ایستاده و کلید خواندن را از جبیش درآورده. 
اورانوس از پل مقدمه گذشت.
کاش زندگی مثل یه دفترتقویم بود. میشد صفحه دوازدهم مهرماه رو پاره کرد و انداخت دور. انگار اصلا مهر هیچوقت دوازدهم نداشته! یازدهم، هوپ، سیزدهم! چی میشه مگه؟ درحال حاضر دل شکسته ترینم و تنها جایی که میخوام، یک گوشه از حرم امام رضاست با پسرم.
موضوع انشا: آسمان شب
تاریک شدن زودتر از حد معمول تو زمستون اخرش کار دستمون میده ، اینو من به دوستم گفتم یکم همدیگرو نگاه کردیم شونه هاش رو بالا انداخت گفت:حالا که چى! ما که هر روز اومدیم و تا اخراى شب موندیم چیزیمون نشد ..
ادامه مطلب
چقدر چارت درسی ما مسخره است خدایی! یعنی دوست دارم سرمو بکوبم تو دیوار! برای یک درسی مثل فیزیولوژی گیاهی اومدن پیش نیاز گذاشتن مبانی گیاهی در صورتی که باید بیوشیمی متابولیسم باشه بعد برای میکروب شناسی کلا پیش نیاز نذاشتن که باید بیوشیمی ساختار باشه تا ما سر فیزیولوژی گاو نریم سرکلاس گاوتر بیایم بیرون یا سر میکروب ما فکر نکنیم اوووه خدای من عجب چیزهای خفن و پیچیده‌ای همه‌اش هم که حفظیه و نق بزنیم که چرا ما باید اسم N-استیل گلوکزامین رو حفظ کن
کاش همیشه زندگی انقدر زیبا باشه. البته هست، فقط کافیه که بخوایم!
هر روز صبح که از خواب بیدار میشیم، همین فرصت جدید برای ادامه زندگیه. قدر این بیدار شدن ها رو بدونید. دنیا پر از بی عدالتیه! دنیا پر از دروغه، پر از ظلمه، پر از جنگه! این، همون چیزیه که به من انگیزه میده تا خودمو رشد بدم. انقدر رشد میکنم تا ریشه همه بدی ها رو خشک کنم. فکر میکنی یه تنه نمیشه دنیا رو عوض کرد؟ آره، درست فکر میکنی، یه تنه نمیشه ولی من یه تنه یه لشکرم. لشکر من دنیا رو گلستان
شماره سوم ماهنامه «ناداستان» با موضوع سفر.از بین سه شماره‌ای که تا به حال از این ماهنامه خوندم، این شماره بهترینش بوده. بهترین روایت‌های این شماره به سلیقه من:«قاره نورد»: مارال یازارلو اولین زن ایرانیه که با موتور به هفت قاره سفر کرده. حتی در حین سفر ازدواج کرده و همسرش برای دیدنش به پونزده کشور سفر کرده.«آب، بابا، جاده»: روایت خانواده‌ای که مدام در سفرن و تصمیم گرفتن فرزندانشون رو به مدرسه نفرستن و خودشون بهشون آموزش بدن!«آب رفتن»: روایت
در ریاضی پدیده‌ای است به نام خاصیت جابه‌جایی. عملیه‌هایی که خاصیت جابه‌جایی دارند وابسته به ترتیب نیستند. همانطور که میدانیم ۶+۳ = ۳+۶. اینجا با اینکه ترتیب ۶ و ۳ تغییر میکند، جواب در هر دو صورت یکی است. در زندگی روزمره «پوشیدن کفش چپ و بعد کفش راست» خاصیت جابه‌جایی دارد. فرقی نمیکند اول کفش راست را بپوشید یا چپ را. «اضافه کردن نمک و ادویه به غذا» خاصیت جابه‌جایی دارد. مهم نیست که اول نمک را اضافه می‌کنید یا ادویه را. «شستن سر و بدن در حمام»
یکاری میخوام بکنم نمیدونم درست هست یا اشتباه.  هدفم بیشتر خوندن نیست فقط دلم میخواد تجربه ی رمان انگلیسی خوندن رو کسب کنم و این که خب یه تمرینی برام باشه و خوندنم تقویت بشه در حد خودم. با خودم گفتم قبل از خواب حدود ده یا پونزده صفحه رمان انگلیسی آسون وقت بذارم و بخونم. البته از روی پی دی اف تا بعد بتونم بخرم کتاب یعنی میشه خریدنم واسه سال جدید ولی از الان شروع کنم. اولین کتابی که میخوام بخونم کتاب  the old man and the sea که همینگوی نوشته و منم قبلا نخو
«به تو فکر کردن. خوابیدن و به رخت‌خواب رفتن.به تو فکر کردن. بیداری و از رخت‌خواب بیرون زدن.»..«من می‌تونم بیام شهر تو. زیر پنجره‌ای. پنجره‌ی اتاق تو. نشد؟ پارک محل. داخل کارتن‌ها و خرده مقواها شب را صبح کنم. بی‌ریا. به انتظار.»..«چرا تو را وسطِ روزگاری که تنها باید به آن تف انداخت، زمانه‌ای که الکی‌ است همه‌ی دَک‌وپوز آدم‌هایش، تنها گذاشته‌ام؟»
خواب بعد از ظهرم زهرمار شد و جیغ و داد های دختر همسایه که نمیشناسمش اما از صداش معلوم بود نهایتا چهارده پونزده سالش باشه خنجری بود و هست به قلبم. 
نمیدونم چیکار کرده بود و چه اتفاقی افتاده بود اما عاجزانه داد میزد و پدرش رو التماس میکرد که کتکش نزنه. صدای کتک هاش میرسید. 
دلم داشت ریش ریش میشد. میخواستم تلفن رو بردارم زنگ بزنم ۱۱۰ اما گفتم زنگ بزنم چی بگم؟ نکردم اینکارو. 
نمیدونم دختره چیکار کرده بود و حق با پدر بود یا دختر. اما هیچ گاه برای من
هر بارررررررر که بابک میگه
تو هم که کلا یه دونه دوست داشتی توی کانادا
اون هم هر بار باهات یه دعوا راه انداخت قبل دیدنت و هیچوقت توی اون دو سال و نیم ندیدیش
و زیر همه قولهاش هم زد
هررررر بار که این رو میگه
من از خجالت آب میشم
و میخوام زمین دهن باز کنه و برم توش
کاش هیچوقت همچین دوستی نداشتم که بدقول و دروغگو باشه و من بابتش اینقدر خجالت بکشم.
چند روزیه چندتا از دنبال کننده ها از خاطرات مدرسه و گوشی بردن سر کلاس میگن، نابود فقط ماهایی که سر زنگ زبان زنگ زدیم برای روز جشن پونزده تا پیتزا سفارش دادیم و از قیافه معلممون نگم براتون:/
یا این که پنج شنبه ها بچه هایی که درسشون خوب بود کلاس مکمل میرفتن ، بعد بچه هامون سر کلاس فیزیک وقتی معلم داشت درس میداد میگفتن نگاه کنین سلفی بگیریم ،‌بعد وسط سلفی گرفتن من نمی‌دونم واقعا چطور شماره معلممون رو پیدا کرده بودن و شروع کردن زنگ زدن :/و تا معلم
یه اسلامی شد اسلام که وقتی سیدالشهدا رو کشتن،مسلمونا نمازخون ها ریش دارهای مدینه نگفتن یزید عجب پسته کثیفه فاسده که اومده پسر پیمبر رو کشته،گفتن شنیدیم یزید شراب میخوره و زنا میکنه یعنی یه اسلامی که خط مقدمش خط قرمزش زنا و شراب و اینا است نه ظلم نه قتل، اونم قتل سید شباب اهل جنت
سخنرانی های محرم امسال حاج آقا کاشانی نکته های خیلی مهمی داره اگه میتونید پیگیرش باشید
(تقابل اسلام علوی و اسلام اموی)
http://www.hkashani.com/?cat=5169پ.ن:
پیاز داغ سرخ کردن واسه آ
بسم الله الرحمن الرحیم
یافارس الحجاز ادرکنی الساعه العجل
الکسیس کارل در کتاب انسان موجودناشناخته میگوید
بزرگ ترین اشتباه دکارت این بوده است که فکر میکرد روح و جسم با هم ارتباطی ندارد و هردوباهم اختلاف دارند و این غلط مدتها انسان را به اشتباهات زیاد انداخت...
گلچین اشعار و غزلیات سعدیمن بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از ش
خب کنکور هم به گورستان تاریخ پیوست:)) ممنون از همه تون بچه ها، کامنتاتون قشنگ سی چهل درصد امید به زندگیمو بالا برد و کلا دمتون گرم^__^کنکور هم درکل خوب بود، جام خوب بود، هوا گرم نبود، سر و صدا نبود، وقت کم نیوردم و مهم تر از همه چیزی که خیلی استرسشو داشتم:)) (اینکه دستشوییم بگیره:/) هم پیش نیومد:)) البته اینکه قبل شروع سه بار رفتم دستشویی هم بی تاثیر نبود:))
بعد کنکور به مامانم اینا گفته بودم نیان دنبالم با سروش خودمون رفتیم:)) بعد فک کنید تو اون گرما،
سلاااااام سلااااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که امروز دومین و آخرین امتحانم رو هم دادم و دیگه امتحانام تموم شد و فقط موند پایان نامه ام که دیگه ایشالا ترم بعد فارغ التحصیل بشم به امید خدا! این آخریه هم بد نبود فک کنم بالای پونزده بشم ...خلاصه اومدم بگم دارم کم کم تشریف می یارم تا دوباره شاهنامه نویسی رو از سر بگیرم البته امروز فعلا فرصت نیست ولی بزودی خدمت می رسم فردایی.....پس فردایی....تا اونموقع مواظب خودتون باشی
راشید مادرنه، رئیس پارلمان بروکسل به ماهی نور اوزدمیر عضو سابق پارلمان بروکسل نشان پادشاه لئوپولد بلژیک را اعطا کرد.
اوزدمیر پس از دریافت این نشان در گفت‌وگو با خبرگزاری آناتولی گفت: امروز یک روز زیبا برای من است. امروز به نوعی تجلیل از 10 سال کار من در پارلمان بروکسل است.
وی افزود: به من نشان پادشاه لئوپولد اعطا شد. من مفتخر هستم و از طرف همه کسانی که از من حمایت کرده اند این نشان را دریافت می کنم.
این نشان به اوزدمیر از طرف فیلیپ پادشاه بلژیک
«نشان ولایت»، نشان عالی است که از سوی «کمیته عالی اهدای نشان مؤسسه تحقیقات و نشر معارف اهل البیت(ع)» به محققان، ادیبان و هنرمندان متعهد در حوزه ولایت اهداء می گردد.اینک کنگره بازخوانی ابعاد شخصیتی امیرالمؤمنین امام علی(ع) به مناسبت چهاردهمین قرن شهادت امام علی(ع) با هدف «تبیین سیره و خصائص امام علی بن ابیطالب(ع)» به منظور حمایت از آثار ارزشمند علمی، دینی، فرهنگی و هنری، با محوریت مؤلفه های فرهنگ علوی اسلامی این نشان را اعطا می نماید. بر ما «
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت
به آن اقتدار شکست ناپذیرش
به آن عشق دلیرانه اش
عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانه است نه مرگ
از او پرسید:
ولی شما فکر می کنید ما تا چه مدت می توانیم به این رابطه ادامه بدهیم؟
فلورنتینو آریثا جواب را آماده داشت
پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت
گفت:
تا آخر عمر
 
عشق در زمان وبا _گابریل گارسیا مارکز
وضعیت واتس آپ اینجانب:
هر کس میگه "شرایط مهم نیست و فقط خود آدما تو زندگی خودشون موثرن و میتونن شرایط رو تغییر بدن و نباید مثلا چیزی رو انداخت گردن شرایط و سرنوشت و ..." و  این چنین چرت و پرتا؛ جرات داره خودشو به من نشون بده! کاریش ندارم فقط میخوام کمی براش "شرایط" ایجاد کنم. بعد ببینم "خودش" میتونه راه بره؟
+و هنوزم بیدارم...:((
سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
امسال به محض اینکه رسیدیم مشهد، خالم گفت نرم افزار رضوان رو نصب کنیم شاید مهمون غذای حضرت بشیم. همون شب اول یعنی یکشنبه، خودش تو نرم افزار ثبت نام کرد. فرداش که رفتیم حرم یه پیام براش اومد که شما دعوت شدین! باورمون نمیشد! تو پیام نوشته بود که هر فرد میتونه چهار همراه با خودش ببره. ما چهارده نفر بودیم و گفتیم اشکال نداره، اون پنج تا غذا رو همه با هم میخوریم. همون شب یعنی دوشنبه همگی تو این طرح از طریق نرم افزار و پیامک ثبت نام کردیم. به صبح سه شنبه
یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:
 
 
 
 
ادامه مطلب
عالمی سوخته از آتش آهِ من و توست/**/این در سوخته تا حشر گواهِ من و توستغربتم را همه دیدند و تماشا کردند/**/بی پناهی فقط انگار پناهِ من و توستکوچه آن روز پر از دیده ی نامحرم بود/**/همه ی روضه نهان بین نگاهِ من و توستصورت نیلی تو از نفس انداخت مرا/**/گرچه زهرای من این اول راهِ من و توستآه از این شعله که خاموش نگردد دیگر/**/آه از آن روز که بر نی سر ماهِ من و توست
• رفته‌بودم حیاط پشتی، لباس‌ها را از روی بند جمع کنم. یک لباس‌ زیر زنانه نزدیک گونی کهنه‌ی مرد افتاده‌بود روی کاشی و لک شده‌بود. به زن نشان دادم. نشناخت. گفتم مال من هم نیست. بعد هردو سعی کردیم یک‌دیگر را مجاب کنیم که مال توست. که بی‌فایده‌بود. زن لباس زیر را از من گرفت و انداخت سطل آشغال و رویش یک‌خروار پوست میوه ریخت. عصر رفتم تا لباس‌های تازه‌شسته را پهن کنم. برگشتنا، کنار سبد، چشمم افتاد به یک گیره‌ی فلزی. گیره‌های ما همه از جنس چوب
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
یکی از هم محله ای های شهید هادی تعریف میکرد:
ابراهیم مجروح شده بود. دیدم در کوچه با عصای زیر بغل راه میرود. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم:(آقا اِبرام چی شده؟؟)
اولش جوابم را نمیداد ولی بعدش گفت
ادامه مطلب
در جریان قطعی اینترنت در هفته گذشته، نت بلاکس به عنوان مرجعی برای نشان دادن وضعیت اینترنت کشور معرفی شد. اما آنچه که اکنون مشخص شده نشان می‌دهد که نت بلاکس نیز نمیتواند امار دقیق کسانی که به اینترنت جهانی متصل هستند را به درستی نشان دهد.
ادامه مطلب
 
روایت کلینی و مفید و شیخ طوسی
… فَخَرَجَتْ وَ الْکِتَابُ مَعَهَا فَلَقِیَهَا عُمَرُ فَقَالَ‏ مَا هَذَا مَعَکِ یَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ قَالَتْ کِتَابٌ کَتَبَهُ لِیَ ابْنُ أَبِی قُحَافَةَ. قَالَ: أَرِینِیهِ فَأَبَتْ فَانْتَزَعَهُ مِنْ یَدِهَا وَ نَظَرَ فِیهِ ثُمَّ تَفَلَ فِیهِ وَ مَحَاهُ وَ خَرَقَه‏…
ترجمه: (در کوچۀ بنی‌هاشم) … پس حضرت زهرا(علیها السلام) خارج شد در حالیکه نوشته با او بود، پس عمر در راه به حضرت رسید، پس گفت: ای دختر محمد
با یه دوچرخه قرمز،از توی هندزفریام آهنگ training wheels از ملانی مارتینز میپیچه تو گوشم، توی پارک ملت تهران، آن دلربای سبز، می چرخم و می چرخم، از دوچرخه دستامو جدا میکنم ، خودمو رها میکنم توی شیب پارک، حس خوب وجودمو فرا میگیره و میخندم و میچرخم..
ولی نمیشه
چونمامان میگه ، تو دیگه یه خرس گنده شدی، دیگه دوچرخه سواری ازت گذشته..دوچرخه میخوای چیکار؟میدونی، نمیدونم چرا من پونزده ساله اینقدر گنده به نظر میرسم!راستی مامان چرا منو میپیچونی؟...بگو دیگه ، بگ
خیلی وقت بود داشتم در مورد مدیریت زمان 
پیشرفت بهروری بهتر و... میخوندمو مینوشتم 
یه جمله ای خوندم همه چیز برام جا انداخت و همه چیزو بهم فهموند
"اول رختخوابتو جمع کن"
کسی که نظم نداشته باشه قطعا نتجه خوبی نمیگیره 
کار بزرگ نیاز نیست انجام بدی کارهای کوچیکو درست انجام بده کارهای بزرگ درست میشن
بعد از چهارده پونزده سال توی خیابان دیدمش نگاهش را دزدید انگاری نمیشناسد یعنی بیشتر نمیخواست که بشناسد شاید بعد از این همه سال هنوز توی سرش جیغ میکشیدم 
شاید هنوز توی ذهنش پایم میان آن تخته لعنتی و ویلچرش گیر کرده است شاید هنوز اشک های من دارد گوله گوله از گونه هایم پایین میاید
نمیدانم اما نگاهش را دزدید
ویلچری بود با یک تصادف از سوم دبستان ویلچری شده بود سوم راهنمایی بودیم زنگ های تفریح باهم میماندیم توی کلاس خجالت میکشیدم از کلاس بیرون ب
 حضرت صادق ع فرمود دو نفر مرد بر حضرت امیرالمومنین علیه السلام وارد شدند پس آنحضرت برای هر کدام از انهاتوشکی انداخت یکی از آندو روی آن نشست ودی ری خودداری کرد امیرالمومنین باو فرمود بر آن بنشین زیرا از پذیرفتن احترام خود داری نکند جز اطلاع سپس فرمود رسولخدا ص فرمود هر گاه بزرگوار قومی برشما رسید اورا گرامی دارید
_میدونی یه چیزی مثل خوره به جونم افتاده دلم میخواد یک نفر رو که یک بار در حقش یه بدی کردم  پیدا کنم و ازش حلالیت بطلم
_تو در حق کسی بدی کردی کی بوده این  آدم خوش شانس که تو این توی مهربون در حقش بدی کردی بگووو شاید من برات  پیدا کنم
_ببین این قضیه برا خیلی سااال پیشه من اون موقع شاید هفت ساال بیشتر نداشتم ولی عذاب وجدانش همیشه باهامه
_خب بگووو چی بوده کی بوده کجا بوده شاید کمکت کردم پیداش کنی حلالیت طلبیدی
_یه روز داشتم تو عالم بچگیم توی کوچه ها ق
دیشبش داشتیم فکر میکردیم که فردا کجا بریم باهم.
فرداش داشتیم از جلوی آکادمی هنر ولیعصر رد میشدیم، یه نگاه انداختم گفتم عه اونموقع که داشتیم دنبال مکان میگشتیم هی اینجا میومد تو ذهنم.
دستش رو انداخت دور گردنم سرش رو آورد پایین کنار گوشم گفت: باشه عزیزم ولی از این به بعد انقدر بلند نگو دنبال مکان میگشتیم.
سام 10 ساله در حالی که پوشک پایش بود و شلوار هم نداشت،دست به سینه روبروی مادرش که در حال آماده کردن کیک صبحانه بود، ایستاد و گفت:من دیگر بزرگ شده ام و از پس همه ی کار هایم بر می آیم.مادرش گفت:میدانم عزیزم،بنشین،صبحانه حاضر است.سام نشست پشت میز صبحانه و مادرش لپ اش را کشید و گفت:پسر نازم بعد از هر کار،خودش میرود و پوشک می پوشد.سام در این هنگام کمی اخم کرد و به کیک صبحانه که شبیه خرس عروسکی بود نگاه انداخت و با جدیت گفت:وقتی کوچک بودم این شکلی بودم.
یادم نمی‌آد که قبلش داشتم برنامه می‌ریختم یا بعدش؛ نمی‌دونم کی ناامید شدم که اومدم و این‌جا نوشتمش، ولی می‌دونم که دیگه هوا کم کم داره روشن می‌شه واسه من. امشب وقتی واسم نوشت «بی‌شوخی چی از جون خودت می‌خوای؟» من بعد مدت‌ها دوباره فکر کردم که چی از جون خودم می‌خوام. مگه همه این تلاش‌ها و دوییدن‌ها واسه این نبود که وقتی می‌ایستم جلوی آینه، تصویر توی آینه از ته دل خوشحال باشه؟ مگه قرار نبود مسیر خودش لذت‌بخش باشه؟ حالا که جز ناراحتی و ا
- به چی فکر میکنی؟.. خیلی ساکتی!.. نمیخوای چیزی بگی؟
10 دقیقه بود دستمو زده بودم زیر چونم و به یه جا خیره شده بودم و فکر میکردم.  درست همون کافه ی قبلی. پشت همون میز.. کنار همون پنجره قشنگ.
اونم اندازه 10 دقیقه به سکوتم گوش کرد!
- یعنی تو نمیدونی به چی فکر میکنم؟
هیچی نگفت. سرش رو انداخت پایین و خندید.
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها